محمدرضا درویشی: پروین بهمنی بانوی آفتاب و آئینه ایل
سه شنبه, 29 مهر 1404

امروز ۲۹ مهرماه چهارمین سالروز درگذشت پروین بهمنی مادر لالاییهای ایران است. در همین راستا پایگاه اطلاع رسانی موسیقی ایران ویژه نامهای را به یاد این بانوی موسیقی کشورمان تهیه کرده که اولین شماره آن به یادداشت محمدرضا درویشی اختصاص دارد.
به گزارش خبرنگار پایگاه اطلاع رسانی موسیقی ایران، محمدرضا درویشی در یادداشتی که در اختیار این پایگاه قرار داده، آورده است:
و پروین را خوشهای است از هفت ستاره، که هر ستاره نماینده امشاسپندی. خوشه پروین در برج سور است که برج مسعود ما هست. برج مسعود ما هست بدان سبب که ماه تنها سیارهای است که در هنگام سعدش از کنار صورت فلکی پروین عبور میکند و پروین ،پروین است حاوی هفت ستاره و هر ستاره را امشاسپندی.
ای کوههای پر برف و ای قلههای مهگرفته، بر ایل ما چه گذشت؟ ای کوههای پر برف و ای قلههای مهگرفته، بر آن ایل که در دامن شما خیمههای رنگین برمیافراشت، چه گذشت؟
پروین بهمنی، ایلزنی جدا افتاده از ایل، موسیقیدانی جدا شده از گرما و دامن ایل. سالهای دور، کوچ کرد. کوچی نه از ییلاق و نه مقصدش قشلاق، کوچی به پاییز، به خزان زمان، به تهران. از طایفه چنگیها نبود، از طایفه عاشقها و صاحبانان نبود. در طبقات ایلی در مکان والاتری قرار داشت. خانوادهاش از طبقات برین ایل بودند.
معلم بود اما موسیقی فاصله طبقاتی، تاریخی و جانسخت ایل را پر کرده بود. همنشین اصلی پروین در طول اقامتش در ایل و پس از آن همین طبقات پایین و همین نگهبانان فرهنگ و سنن قومی قشقایی بودند؛ عاشقاحمد، عاشقحمزه، عاشقاسماعیل و عاشق شیوهی عاشقی عاشقمهدیقلی. از طریق نوارهای بر جایمانده از ایشان و از چنگیان فرامرز و گنجی، و از ساربانان، شاهمیرزا و بانوان آوازخوانی چون ماهپرویز و آفتاب.
قشقایی مهاجر، قشقایی میهمان که پس از قرنها جدایی، از موطنی که در مه است و در ابهام، امروز در فارس صاحبخانه است. صاحبخانهای در رنج. ایلی که اکنون نه پایتخت ثابت دارد و نه سیار. ایلی پر از زخمهای زمانه و تاریخ.
سیار اما نه به سان دیروز در ییلاق و قشلاق، سیار در زمان و بیمکان. تدبیری سخت و بیتدبیر. بدان سان که دیگر به کار نمیآید تدبیر، آن را نیز تقدیر برد.
چنگیان چه شدند؟ با خروش کرناهایشان و نهیب نقارههایشان. عاشقها چه شدند؟ با زخمهی چگورهایشان. سازی که از حدود ۱۳۲۰ دیگر دیده نشد. سازی که چون برف آب شد و در دل چمنزارهایی که امروز بیابان و ریگزار شدهاند، فرو خفت. سازی که لحظههای واپسین خود را در دستهای سمسام، خانی از طبقات برین ایل، گذراند.
ساربانان چه شدند؟ با نجوای نیشان و آوای زنان و دخترکان طایفهشان؟ چنگیها، نوازندگان کرنا، سرنا و نقاره، که هیچوقت ایام به کامشان نبود ولی میبایست ایام را به کام ایل شیرین کنند. روایتکنندگان بخشی از موسیقی قومی قشقایی در شادیها و جشنها، در نبردها و در سوگها.
خنیاگرانی فقیر و تنگدست در کنار ساربانهای شترچران و عاشقهای قصهگو. در کنار گروههای محروم کتیرازن، کنگرزن، چوپانها، مهترها، دورهگردها، هیزمشکنها، فحله ها و بیکارها؛ و جملگی از طبقات زیرین ایل و به خاطر فقر و تنگدستی رویآوردن به کارهایی که در ایل مناسب شمرده نمیشدند. چون اصلاح سر و صورت، حمامکردن، ختنهکردن، دندانکشیدن و از این قبیل.
چنگیهایی که در جنگها و جدالها پیشمرگ بزرگان ایل بودند ولی از فتحها و ظفرها چیزی نمیبردند. چنگیهایی که در آوارگی و سختی، شریک غم و اندوه طبقات دیگر بودند و در ماتمها بیش از دیگران میگریستند.
زنانشان بهترین مرثیهخوانها و شروه سرایان ایل بودند و زنی به نام پریزاد، که صدایی دلنشین داشت و هنگامی که در غم جوانمردان ایل، چهارقد سیاه بر سر میکرد و پیراهن میدرید، دل سنگ را آب میکرد.
صدای رسای کرنای چنگیها با آهنگ شورانگیز سحرآوازی آغاز سال نو را به گوش مردم بیتقویم ایل میرساند. طنین بلند نقاره چنگیها شروع جشنهای عروسیها را به چادرنشینان پراکندهای که در صدارت یکدیگر نبودند اعلام میکرد.
هنگامی که از عروسها پیش از عزیمت به سوی حجله، دور آتشخانه میچرخیدند و نان خانواده را بر کمر میبستند و برای بوسیدن اجاق پدر سر خم میکردند و به سجده میافتادند، این چنگیها بودند که با آهنگ «ای مادر خداحافظ» چشمها را پر از اشک شوق میکردند.
پروین همه اینها را دید و با همه اینها زیست و در همه غمهایشان شریک بود.
و عاشقها، طایفهای که با هم بودند و در نیم قرن اخیر چون برف آب شدند و در ریگزارهای زمان فرو رفتند. نسلی منقرض، منقرضتر از چنگیها. تیرهای مهاجر، مهاجرتر از خود ایل. مهاجر در مهاجر.
خیناگرانی که با آمدنشان به گستره موسیقی قشقایی وسعت بیشتری بخشیدند. آنها در ایل حل شدند و هضم شدند و موسیقی آنها بخشی از ادبیات موسیقی قشقایی شد و سپس آب شدند و به تاریخ پیوستند.
عاشقها آهنگهای خسرو، حریره خسرو آوردند، گرایلی آوردند و باش گرایلی و دهها آهنگ دیگر، داستانها و روایتها آوردند. روایتهایی که در میان همه تیرههای ترکزبان در قفقاز و ماورای آن، آناتولی، ترکمنستان و تا مغولستان، حتی تا گروههایی از تاتارهای سیبری مشترک بود.
آنها موسیقی قومی قشقایی را به خدمت خود گرفتند در بیان روایتها و داستانها.
زخمه بر چگور میزدند، سازی که به تقریب از شش دهه پیش به اینسو ناپدید شد. سپس کمان بر سیمهای کمانچه نهادند و سپس آرشه بر ویولن کشیدند و زخمه بر سهتار زدند.
همه آب شد، همه بخار شد، ناپدید شد؛ هم خودشان هم قصههایشان و هم سازهایشان.
برخی در اواخر عمر در حلبیآبادهای اطراف شیراز در خانههایی که گاه به آغل شبیه بود زندگی کردند و مردند. آخرین ایشان عاشق اسماعیل جعفرینیا بود که در سال ۱۳۷۴ در تنگدستی در اطراف شیراز درگذشت؛ و داوود نکیسا بود از تیره عاشقخواه، مردی که بیهمدم و همزبان، آخرین نفسهای خود را در ایل کشید.
بارگاه هنرش رفیع بود. نامش داوود و کنیهاش نکیسا. هنرمندان همه طوایف را جز شاگردی و کهتری او چارهای نبود. جمعیت در آرزوی شنیدن نغمههای نکیسا بیتابی میکرد. هرکس از هرجا خود را به صدارت سهتار رساند. نگهبانان رمه ها هم رمههای خود را رها کردند و به سماع و استماع آمدند. انگشتان بلند و زخمه های دلنوازش به عمر درندگیها پایان داد؛ و مقامها و آهنگهایش خان و چوپان، کلانتر و رعیت و راهدار و راهزن را به تسلیم و انقیاد واداشت. خدای موسیقی بود و پروین همه اینها را دید و با همه اینها زیست و در همه غمهایشان شریک بود.
و ساربانان، شتربانان فقیر، نینواز، آوازخوان و راوی بخش دیگری از موسیقی قومی قشقایی؛ تیرهای که به لهجه کوروشی سخن میگفتند، متفاوت با سایر لهجههای قشقایی. تیرهای که زنان و دخترکانشان جواز پرافتخار آوازخوانی را در میان همه طوایف و تیغههای قشقایی به تنهایی در دست داشتند و زندگی را مانند همه تیره های زیرین ایل به سختی در جبر میگذراندند.
و شاهمیرزا بود، نینوازی چیرهدست، استادی بیبدیل که با نای خود همه را مسحور میکرد؛ هم خان را و هم رعیت را. شاهمیرزا همه را مسحور کرده بود. یک لاقبا بود ولی بر کوه و دره سلطنت میکرد. نوازندهای هنرمند ایل بینوا به نظر میرسید؛ استخوانهای مفاصل آرنج و زانویش مثل خنجری تیز پارچه نیمدار لباسش را دریده بود. چهار وصله ناجور زینتبخش کت و شلوارش بود. هر دو لنگه ملکه کهنهاش پیشپنجه چرمی داشت، یقهاش بیدکمه بود، سنجاق قفلی زده بود.
شاهمیرزا ظاهری رقتانگیز داشت ولی بر جهان دلها و جانها فرمانروایی میکرد؛ و پروین، پروین همه اینها را دید و با همه اینها زیست و در همه غمهایشان شریک بود.
و خورشید زنی آفتابنام، آوازخوانی سرگشته و مجنون، چونان خود پروین، که با سحر صدایش ایل را مدهوش میکرد. غمش غم ایل بود که دوباره به ایل بازش میگرداند؛ انعکاس زندگی بود در زندگی، آینه در آینه. آفتاب را، صدایش را و خودش را هم گریستند و هم نوشیدند، بدان سان که تهی شد از سر آواز و هر زندگی، بیچیزتر از هرکس و هرچیز، تنهاتر از همه و بیپناه مانند چمنهای خشکیده در آفتاب و سرانجام، در اوج افتخار و نظارهی همه خوانینی که روزگاران خوش خود را با او و صدایش به گذشته سپرده بودند، ذوب شد، ناپدید شد و به زمان پیوست.
آفتاب، خود چمنزاری بود سبز، چمنزار در چمنزار، لیک همچون چمنزارهای ایل رفت و خشک شد، بیفروغ شد.«به چمنزار بیا فروغ من، به چمنزار بیا، آفتاب من که دلها شکسته توست.»
و پروین، همه اینها را دید و با همه اینها زیست و در همه غمهایشان شریک بود.
پروین هم حشمت و دولت دید و هم چشمهای بیفروغ. پوستهای پرچروک، لباسهای ژنده، شکمهای گرسنه، لبهای بیخنده و دلهای پرخون، و با همه زیست و امروز، با همه فراقهای بازمانده از ایل، با همه هجران و دوری از ایل، ایلی که خود از زمان و مکان دور شده، در زمان هضم شده و میرود تا در تاریخ نیز گم شود، با همه دردها و غمهای نانوشتهاش، ولی هنوز هست و هنوز سینهی سربانان، عاشقها، چنگیها، آفتاب و ماهپرویز را فریاد میکند.
دریغا که این ایل، شگفتا که این ایل، همیشه در فریاد بود و هنوز هم هست. شگفتا.
پروین در اوج خاموشی در فریاد است. آیا فریاد پروین، فریاد سالهای سخت بیبازگشت است؟ فریاد فرهنگی رفته و فروخفته؟ سال سختی بود؛ آسمان بیعقل و زمین بیباران؛ هر بامداد خورشید بیرحم میتابید. هر شامگاه ماه بیرحم میدرخشید. مردم ایل از خنده ستارگان به جان آمده بودند، گریه ابر میخواستند. از روشنایی آفتاب و ماه بیزار بودند. ابر میخواستند، ابر تیره و تار، ابر ظلمانی و سنگین و پیچان، ابر جواهرریز و گوهرزا. مردم از دیدن افقهای دور، کوههای بلند و دشتهای باز خسته بودند. در آرزوی مه بودند؛ مهِ پر شبنم و غلیظ که چهره کوه و صحرا را فروپوشد و دیده را از دیدار روشنایی وقیح باز دارد.
شاخههای نیمهبرهنه درختان با پوستهای ترکخورده در تمنای باران آنقدر خم میشدند که میشکستند. آیا حکایت امروز پروین، حکایت آن سالهای سخت است؟
آیا دیدهی پروین از دیدار همین روشناییهای وقیح بازمانده و شاخههای نیمهبرهنهی وجودش در تمنای باران خم گشتهاند؟
راستی، بر ایل چه گذشت؟ بر قشقه و قشقایی چه رفت؟ بر پروین چه رفته و چه گذشته است؟
حکومت ساده ایل رفت، حکومت عدل و داد نیامد. عرف و عادت ایل رفت، قانون و انضباط نیامد. تعادل زندگی عشیرهای در هم ریخت، هرجومرج عجیب به پا شد.
و بخشی از ترجمه شعری از محزون، شاعر با بصیرت که سواد امروز ما را نداشت:
«آبهایی که از دامان کوههای پربرف میجوشید، مانند سیلاب، نخل عمرم را شکست و برد. دیگر آب از چشمهها نمیجوشد، دیگر به کار نمیآید تدبیر. آن را نیز تقدیر برد. پر کن ساقی، خواه دُرد باشد خواه صاف؛ دستبردیزن، که فلک پیش از تو دستبرد میزند. دنیا ییلاق را ماند، انسان بره را، و اجل گرگ را.»
