چهرهی ممتاز حافظ، قسمت نهم
شنبه, 22 آبان 1395
راز جاودانگی حافظ در همین است که دل بلاکش و دردشناس او، تندباد حوادث و بر کران تا به کران ظلم، دردهای مردم را حس کرده و به زبان آورده است، و شعر او سرود دردهای مردم ایران در تمام روزهای بدبختیِ بعد از او هم قرار گرفته است. این است که در هر مصیبتی مثلاً آن روز که تیمور به شیراز تاخت، یا آن روز که محمود افغان در اصفهان کشتار میکرد، و در هر بدبختی و تیرهروزی دیگر صاحبدلان و آزادگان شعر او را میخواندند و تسکین مییافتند:
ز تندباد حوادث نمیتوان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ یاسمنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
در چنین روزهایی مردم به حسرت، ایام خوش گذشته را یاد میکردند و حافظ این حسرت مردم را در قالب غزلهایی به ظاهر عاشقانه سروده است:
روز وصل دوستداران یاد باد…
یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود…
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود…
پیش از اینت بیش از این اندیشهی عشاق بود…
او هر بار حسرت مردم روزگار خود را از یاد ایام خوشی و شادی و آسایش عمومی، در قالب غزلی در کنایه و به صورت حسرت خویش از گذشت «روز وصل دوستداران» و «بانگ نوشانوش یاران» و «خندههای مستانهی صهبا» و «صحبت شبها با نوشین لبان» به یادها میآورد:
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
خم میدیدم خون در دل و پا در گل بود
در روزگاری سراسر ترس و وحشت و خفقان، از خشونت خواص بیدادگر فریبکار، و غوغای عوام جاهل فریفته، آنجا که از کران تا به کران لشکر ظلم است، شاعر چه کند که در پرده سخن نگوید؟
گفتوگوهاست در این راه که جان بگدازد
هر کسی عربدهای، این که: «مبین» آنکه «مپرس»
***
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت: «راز پوشیدن»!
***
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آنکه ز مجلس سخن به در نرود
***
چه جای صحبت نا محرم است
سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد
سرانجام غنچهی امید میشکفد، گل مراد نقاب میگشاید، مردی از خویش برون میآید و کاری میکند. گلبانگ شادمانی بر آسمان میرسد. آن روز حافظ میسراید:
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که به اقبال کله گوشهی گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پردهی غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
قصهی غصه که در دولت یار آخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد*
* برخی این غزل را ناظر به سر آمدن حکومت ظلم امیر پیر حسین چوپانی و به حکومت رسیدن شاه شیخ ابواسحاق اینجو میدانند.
باز هم در غزلی تغییر احوال زمانه و وزیدن باد مراد را بیان میکند. غزل ظاهراً عاشقانه است، اما بیت بیت آن حکایت از سپری شدن یک دورهی ظلم و خفقان دارد که چگونه آن رفت و این آمد:
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
مژدگانی بده ای خلوتی نافهگشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد
گریه آبی به رخ سوختگان باز آورد
ناله فریادرس عاشق مسکین آمد
مرغ دل باز هوادار کمان ابرویی است
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و این آمد
در چنین احوالی است که آزادگان و خونیندلان نفس راحتی میکشند، و از «نسیم سخنچین»، و از شمع شوخ که بند زبان ندارد، و از عربدهی این و آن که «مبین و مپرس» بیمی ندارند و دردهای روزهای رفته را آشکارا به زبان میآورند:
شد آنکه اهل نظر بر کناره میرفتند
هزارگونه سخن در دهان و لب خاموش
به بانگ چنگ بگوییم آن حکایتها
که از نهفتن آن دیگ سینه میزد جوش
اما بدعهدی ایام تمامی ندارد. صبح امیدی که به دنبال شب تار آمده، گاهی لکههای ابر، آسمان نیلگونش را میپوشاند. حاکم جدید هم آن نیست که مردم میخواستند. چه توان کرد؟ آدمیزاد عاشق قدرت است و چون بدان رسید وعدههای خود را فراموش میکند و دیگر شکوهها و نالههای دادخواهان را نمیشنود. این بار حافظ به زبان نرم عاشقی که از معشوق وفا میطلبد، گلههای مردم را به گوش حاکم بدعهد میرساند:
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر کسی که کله کج نهاد و تند نشست
کلاهداری و آیین سروری داند
وفای عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
هزار نکتهی باریکتر ز موی اینجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
ــ تلخیصی آزاد از «گلگشت در شعر و اندیشهی حافظ» اثر دکتر محمدامین ریاحی
رسول رهو، خواننده، مدرس و پژوهشگر موسیقی و زبان و ادب پارسی